کاش من هم زیبایی داشتم. کاش سرشت من هم انسان آرام و متین و خوشاخلاقی بود. کاش من هم رفتارم جذابیت داشت. کاش من هم همونطور که به بقیه مهرورزی میکنم محبت دریافت میکردم!
کاش به دنیا نیومده بودم.
کاش من هم زیبایی داشتم. کاش سرشت من هم انسان آرام و متین و خوشاخلاقی بود. کاش من هم رفتارم جذابیت داشت. کاش من هم همونطور که به بقیه مهرورزی میکنم محبت دریافت میکردم!
کاش به دنیا نیومده بودم.
کاش تو المپیاد پیارسال مدال میآوردم که حسرت به دل نمونم..
معمولی بودن خیلی بده. مخصوصاً وقتی از بچگی فکر میکردی معمولی نیستی. چشمت رو باز میکنی، میبینی نه انقدری درس بلدی، نه انقدری تونستی دستآورد علمی داشته باشی، نه انقدری مهارت داری، نه استعداد زبان داری، نه استعداد دخترانگی، و نه چیز دیگه.. تا اینجا هم به ضرب و زور خانواده رسیدی! معمولی بودن واقعاً بده، ناراحتکنندهست، معمولی بودن اندوهگینکننده ست.
ترکیبی از مود پایین، نبود تمرکز، دنبال بهانه برای گریه، بلاتکلیفی و دودلی و تلاش برای خوابیدن برای تمام شدن روزها
از روزی که خبر کشته شدن مهسا امینی رو شنیدم بسیار خشمگین و عصبانی بودم. هنوز هم خشمگینم و از اینکه نمیتونم خشمم رو فریاد بزنم از خودم ناراحتم.
این ۱۴ روز برای من روزهای عجیبی بودند. تمرکزم کم شده، انگار رو فضام، انگار که غم خودم باشه، خواهر خودم باشه، و در عین حال از شعار زن زندگی آزادی چنان شوقی دارم که آرزو میکنم دوباره به حسرت و آرزو تبدیل نشه..
- آهنگ «برای..» شروین حاجیپور، هر سری گوش میدم بهش همزمان گریه هم میکنم. برای این همه برای غیرتکراری..
آخرین دورهای که نظم داشتم سوم دبیرستان بود. بعدش در دورهی پیشدانشگاهی هیچ نظم و برنامهای در زندگیم نبود، اون سال حس لذت هیچکاری نکردن و تنپروری زیر زبانم مزه کرد، سالهای بعد تا الان هم همین بودم و هستم. اما همیشه حس بیکفایت بودن رو دارم. حس ضعیف بودن. حس بیثمر بودن، به هیچچیزی نرسیدن .. درحالی که قبلاً قوی بودم ، نظم داشتم، و تنپروری نمیکردم.
چند روز پیش در استوری رواندرمانگر عزیزم، خانم دکتر عطارد دیدم نوشته [مضمونا] «پشتکار و نظم هم درد داره، اما دردش با گذر زمان کم میشه، اما هیچکاری نکردن میشه پشیمانی که با گذر زمان دردش بیشتر میشه.» تلنگر بود برام. خیلی خیلی حرف مهم و یادآوری به جایی بود ..
زندگی در ایران و به طور خاصتر زندگی خوابگاهی و تحصیل پزشکی برات قانون جنگل رو به خوبی یاد میدن. «اگه نخوری خورده میشی.» اگه بخوای رعایت اخلاق، نوبت، انصاف و درستی رو بکنی کلاً میمونی، به اصطلاح اگه میخوای زرنگی کنی کلاً مصیبت میکشی یا نمیتونی جلو بری.
این احساسات ضد و نقیض دارن اذیتم میکنند.
دوست داشتم دوستی بود که آرامش داشت، استیبل بود از نظر روانی، و پیشش صحبت میکردم. صحبت میکردم که حداقل با شنیدن صدای خودم با خودم مشورت میکردم و روراستتر میشدم.
میفهمیدم مشکلم قابل حل ه یا نه؟
میفهمیدم این مشکل مربوط به بزرگسالی ه یا غیرعادی ه؟
خدایا ..
عروس هلندیم دو روز پیش پرواز کرد و رفت.
نمیدونستم روی سرم نشسته، رفتم حیاط، ترسید پرواز کرد.. خیلی در ارتفاع پرواز میکرد.. دووور..
دارم ایگنور میکنم که بهش فکر نکنم. ولی کلیپی که امروز دیدم و شباهت حس و حالش موقع ناز شدن به «دودو»ی من، باعث شد گریه کنم بعد دو روز. ..
نمیدونم تا کی ظول میکشه، ولی استرس شدید و عود وسواس دارم. میتونم بفهمم چرا، و حقیقتاً خستهام از وضعیت. همیشه این مواقع چیزی که بیشتر نگرانم میکنه اینه که نکنه طول بکشه، نکنه تبدیل به افسردگی بشه. شاید هم این جالتی که اینطور شدید بروز کرده اثرات همون ناراحتی و استرس چند روز قبل ه و دورهی طبیعیاش ه. کلاً تمرکزم که این چند روز واضحاً کم شده، استرسم رو بیشتر و بیشتر میکنه و یه سیکل معیوب شده. نگرانی بابت آیندهی نامعلوم «همهچی»، هرچیزی که تو زندگیم برام مهمه و اهمیت داره، هر آدمی که برام مهمه و اهمیت داره.
در این چند روز که [به دور از جو مسموم علوم پزشکی] بودم، فرصت داشتم به خودم، انتخابهام، افکارم و کارهام فکر کنم. خلاصهی فکر کردنهام این بود: «ایلاب هیچ اولموشام»
امروز صبح که دنبال دفتری برای نوشتن میگشتم، دفاتر روزانهنویسی سالهای قبلم رو پیدا کردم. خوندمشون و دست بر پیشانی گذاشتم.
چه اشتباهاتی، چه افکاری..
کاش هیچوقت از نظر روانی در دوران نوجوانی حالم بد و پریشان نمیشد. ..