چند بار از عشق شکست بخورم؟
حتا چادرم رو نمیتونم داشته باشم، تقابل عشق با آسودگی ...
چند بار از عشق شکست بخورم؟
حتا چادرم رو نمیتونم داشته باشم، تقابل عشق با آسودگی ...
دوست دارم زودتر دورهی عمومی تموم بشه تا برم سراغ علایقم.
هیچ علاقهای به مباحث پزشکی ندارم. هیچی!
در حال مطالعه این کتاب هستم، کتاب درواقع همان «طرحوارهدرمانی» خودمان است! لذت میبرم و به آیهی ۲۶ سورهی بقره میاندیشم: «یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا»
علم قدرت است!
.روزها میگذشت و من همچنان منتظر بودم، تا این که یک روز به زنهایی فکر کردم که اینگونه فکرشان و زندگیشان را نابود کرده بودند. زنهایی که ماهها و سالها چشم به راه نامهای مانده بودند، اما سرانجام هیچکس برایشان نامهای نفرستاده بود. خودم را تصور کردم که سالهای زیادی گذشته است، موهایم دیگر سفید شدهاند و من همچنان منتظرم. سپس فکر کردم که نباید این کار را انجام دهم، بنابراین از آن روز به بعد نرفتم که آنجا بنشینم و انتظار بکشم.
اکانت توئیتر متعلق به ۲۰۱۶ رو دوباره بازیابی کردم و در پوست خود نمیگنجم!
.نوجوانیام از یکی، بزرگتر، ایراد گرفتم که «چرا فحش میدی؟» جواب داد «تو هم یه روز مجبور میشی فحش بدی» ، و من هیچوقت فکر نمیکردم اون «یه روز» خواهد رسید!
× احساس آدمی رو دارم که الکل خورده و الان میخواد قرآن بخونه. باید دهنمُ آب بکشم قبلش.
قبلاً خیلی فکر میکردم که «چطور میتونند اینطور آرامش داشته باشند؟» و با احساس خودم، کار خیلی سختی میدونستم. اما عزیز، الان من هم «پذیرفتم» و «آرام» هستم. انگار تمام مشکلات انسان، وقتی که فرد «واقعیت رو قبول میکنه» تا ۷۰ درصد قابل تحملتر میشن. اون ۳۰ درصد باقی هم فقط بهخاطر اندوهی ه که مواقع تنهایی سراغش میان.
حقیقتش، وقتی کسی از آینده حرف میزنه یه لبخند میزنم، لبخندی که فقط خودم میدونم معنیاش «چه خوشبین!» هست. آره عزیز، نگاه کن، از بین این همه آدمی که هستند، برای کدومشون اهمیت داره؟ هیچکدام! و جالبتر اینکه، حتا حس خنثا هم ندارند، «منزجر» هستند. جالب نیست برات؟ برای من جالب ه، و به عنوان یه «فکت» قبولش کردم. :)
نیچه سردردهاش رو «درد زایمان افکار» میدونست، میگفت این سردردها، درد تولد جملاتیاند که ۲۰۰ سال بعد شناخته میشن.
و سر درد امشب من «درد زایمان اندوه» ه، جنینِ غم که از «۹ سال» پیش در مغزم هست، الان درحالی به دنیا میاد که صبح، مایع آمونیوتیکش، از راه چشمهام خالی شده، و الان با لگدپرانی به ریشههای اعصاب بینایی و پیشانی، دست و پا میزنه که از راه چشمم متولد بشه. جنین اندوه، قدمش مبارک باشد!
کاش به بقیه براساس کتابهای زرد و این روانشناسیهای زرد و هلاکویی و ... نسخه نپیچیم.
چطور وقتی از کم و کیف ارتباط من خبر نداری، میگی «عشق معجزه میکنه؟»
این فقط در زمانهای زرده عزیزم. عشق هیچوقت معجزه نمیکنه، هیچوقت.