تو سالهای دپرشن اینکه تنهایی میرفتم پزشک برام غمگینکننده بود. دفعاتی که افت فشارخون داشتم و تنهایی - با حال زار- میرفتم صف داروخونه و دارو میگرفتم و بعد هم میرفتم اتاق تزریقات که سرم دریافت کنم غمگینکنندهتر. در عین حال، احساس میکردم که خودم برای خودم کافیام. دیگه حتا در بدترین حالت هم خودم برای خودم کافیام و دیگه بودن آدمها کنارم از سر نیاز به داشتنشون نیست، از سر انتخاب برای بودنشون ه.
الان که تقریباً قطعی هست این ابتلام به کرونا و درواقع، اینکه اومیکرون گرفتهام، دلگیرم کرده. مامانم چند بار از صبح گفته که بیاییم تبریز یا تو بیا خونه. ولی کجا برم با این اوضاع؟ تازه صبح هم میرم بیمارستان و سر کارم! تنهام، یه جورایی حرکت مازوخیستیه. بار دیگه برای خودم دارم ثابت میکنم که خودم برای خودم کافی هستم و نیازی ندارم به کسی غیر خودم. اما این سری اون نیاز به دریافت توجه رو بروز دادم و مثلاً به خانواده گفتم که مبتلا شدهام. کاری که قبلاً انجام نمیدادم. با این حال، باز دلیل نمیشه از سر این حس گریهام نگیره و گریه نکنم. : )) گاهی حس میکنم علارغم اینکه این همه سال خودمو قویتر کردهام، هنوز اون تهمایههای لوس بودنم مونده. : ))