فردا حدوداً ۶:۱۰ باید راهی بیمارستان می‌شدم. چون راند استاد ۶:۵۵ هست و قبلش هم باید مریض‌هامون رو بشناسیم.

تو فکر این بودم که اسنپ بگیرم و اینکه چه ساعتی بگیرم که برسیم تا وقتش یا آیا اون ساعت اسنپ گیرم می‌افته (تبریز سر ظهر هم ممکنه دیر اسنپ گیرت بیاد چه برسه اونموقع صبح) و کمی فکری راجع به اینکه «قرار بود با یه آژانس هماهنگ کنم که این یه هفته رو یه ماشین مشخصی بیاد دنبالم و یادم رفته» که فاطمه پیام زد فردا میاد دنبالم! *-* صبح‌ها فاطمه همراه پدرش قراره برن بیمارستان و تو مسیر قراره منم بردارند! *-* خیلی چشمام قلبی شد و مودمم بهتر شد! *-*

- حتا حس کردم بابای خودمه :( منم بابام برای دوستام ازین کارا می‌کنه :(