پیش از آن ۹ ماه، من همیشه با تنهاییام بودم. با هم به تماشای فیلمی میرفتیم و بغل در بغل هم روی صندلی سینما مینشستیم. با هم به کافه میرفتیم و چای و قهوه میخوردیم. با هم به خرید کتاب میرفتیم. با هم شعر میخواندیم و غزل میشنیدیم. با هم شاد بودیم؛ به هم عادت داشتیم، همدیگر را هم بسیار دوست ..
در آن ۹ ماه من تنهاییام را گم کردم. تنهاییام رفت. نمیدانم کجا، اما رفت. حالا من نه با تنهاییام هستم، و نه با دوستی! احساس عجیبی است! تو کسی را نداری، اما آن تنهایی زیبا را هم نداری؛ همان تنهایی را که با هم شوپنهاور میخواندید، برای هم از بدی مردمان روزگار میگفتید؛ با هم کتابهای شعر را قدم میزدید.. با هم در خیابانهای تبریز قدم میزدید، میاندیشیدید، حرف میزدید.. حالا تنهاییام نیست و عجیب دلم برای تنهاییام تنگ شده است! دنبال تنهاییام میگردم. شاید باید چله بگیرم و بنشینم در انتظار تنهاییام.. این تنهایی زیبای رفیقِ دوستداشتنیام. و من، هم صدا با محمد معتمدی تکرار میکنم «حالا که میروی، همراه جادهها، برگرد و پس بده، تنهایی مرا» دلم برای قدم زدن، کافه رفتن و شعر و فلسفه خواندن با تنهاییام تنگ شده است! برای نبودنش، و برای اختلاطم با مردمان ستمگر روزگار ناراحتم.
~ مانند زنی آبستن پوچی، ۹ ماه آبستن پوچی بودن، شکل گیری عواطف مادرانه برای آبستنی پوچ و دیگر نه فقط زن بودن و نه مادر بودن.