سالها پیش، یه اسماعیل رعنا و زیبایی داشتم که قرار شد برای خدا، از این متعلقهی نازنینم بگذرم. البته که میدونم خود اسماعیل فراتر از تعلق به من بود، اما من برای خودم میدونستمش. قرار شد که قربانیاش کنم، اولش که میگفتم «زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت».. فکر میکردم قربانی کردن بخشهای عزیز وجودت راحته.. اما روز قربانی، تا چاقو رو خواستم بذارم، دیدم نتونستم.. نتونستم! گفتم «چرا منِ عاشق خدا همهاش باید غمگین باشم؟» «چرا خدا باید عشق رو با غم همراه کنه؟» «خدا چرا ما عاشقهات رو عذاب میدی و اونوقت از تو بیخبرها دارن لذت دنیا رو میبرن؟» «چرا عزیزهای عاشقهات رو میگیری به جرم عشق؟» انگار که این جملهها، دقیقاً همین جملهها، همون میوهی ممنوعه بودند.. من نه تنها هدیه و قربانی عاشقانهام رو پس گرفته بودم از خدا، بیشتر پیش رفته و از میوهی ممنوعه هم خورده بودم جهت اعتراض به خدا! بعدش دیدم روی زمینم و سرگردان.. هبوط کرده بودم به دنیای عقل و تردید و تزاحم و رنج!
الان از اون روز ۶ سال گذشته و من بیشتر و بیشتر سرگردانم.. و در حسرت لحظاتیام که عاشق بودم، ولو مدعی! و در بهشتش قدم میزدم.
و باز خدا بهم یادآوری کرد که «انسان»ـم؛ از مادهی «نسیان».. و من میترسم دوباره پا پیش بذارم.. میترسم که دوباره باز هدیه و قربانیام رو پس بگیرم و باز مردود بشم.. من از این ترس نمیتونم پا پیش بذارم..
پیامهای تارا و محمدرضا رو نباید فراموش کنم...
هرچند اعیاد در این وطن از معنا و محتوا و اعتبار تهی گشته و صرفاً در مناسکی ظاهری و بیمعنا خلاصه شدهاند؛ اما امیدوارم فردا براتون عیدی پر از معنا و مبارکی باشه. ..