گاهی که به مؤمن بودن فکر میکنم از شدت سختی و ارادهای که لازم داره، توجهی که باید مختص معشوقت (خدا) باشه و کارهای خاص مؤمن بودن عملی که گاهی در تضاد با لذات ناطورِ دنیوی هستند با خودم میگم «بیخیال بابا!» و همون لحظه یه تأسف عمیقی به حال خودم میخورم که «ای مدعی! این ه شعرخوانیهات در وصف عشق؟»
امان و امان از ضعف انسان ..
مثلاً ببین، حتا همین مسئلهی «تو» به سادگی کلی کارهای زندگیام رو تغییر میده و من حقیقتاً و عمیقاً به خودم برخورده این ضعفی که در قبال ادعاهام دارم و کوتاه اومدن از خطوط زردی که برام مهم بودند و هستند. بابا چرا فکر میکنم که همهی کارها رو خودم باید به تنهایی انجام بدم و خدا مصلحت من رو نمیخواد؟ میانمایگیام شدیداً دیگه به سطح اومده و متأسفم از این حقیقت.