عیانِ دل

حرف‌های عیانِ دل

تبلیغات

بخش خون، درمانگاه‌های تخصصی کودکان و نیز درمانگاه و اورژانس خون در یک ساختمان جداگانه هستند و به ترتیب طبقه سوم تا زیرزمین محسوب میشن. دیروز از بخش خون (طبقه سوم) می‌اومدم پایین تو طبقه دوم (درمانگاه) یه پسر حدود ۱۲-۱۱ ساله رو دیدم. طبق معمول می‌خواستم با چشمانم بهش لبخند بزنم و (ضمن رد شدن از راهرو) نگاه میکردم بهش که دیدم ایستاد و نگاه کرد بهم (حالتی شبیه ترس). ماسک و کلاه هم داشت و‌ فقط چشمهاش دیده می‌شدن. از حالت چشم‌هاش متوجه شدم که کیس سندرم داون ه. بعد یه جوری به نظرم گوگولی و دوست‌داشتنی‌تر به نظر رسید! یهو یه جوری شدم که چرا اگه این یه بچه سالم بود در این حد نسبت بهش حس دوست داشتن بیشتر نداشتم و گوگولی‌تر به نظرم نمی‌رسید؟ که دیدم ناخودآگاه به خاطر تبلیغاتی ه درباره‌ی گوگولی بودن سندرم داونی‌ها هست! خیلی عجیب بود و از اثرات تبلیغات ترسیدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کشیک اورژانس

صبح رفتم با دکتر علای عزیز صحبت کردم که اگه امکانش باشه به عنوان اینترن کشیک بیام و اورژانس بایستم تا مسلط بشم. ایشون هم موافقت کردند و گفتند که در کشیک‌های ایشون حاضر باشم. 🤩 

تو همین دی ماه باید برم اتاق عمل و اینتوباسیون رو هم کار کنم! نمی‌دونم با کدوم استاد حرف بزنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

افسردگی دروغگو است

بدون افسردگی، دنیا و مسائل برای من طور دیگه معنا پیدا می‌کنند و دارم کارها رو طور دیگه می‌بینم. و من به همه‌ی افکارم و احساساتم از سال ۹۱ تا مهر امسال مشکوکم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشته

کارهایی که آدم در گذشته کرده، خطاها، اشتباهاتش، و ...، واقعاً زنجیر خیلی ضخیمی می‌شن برای تغییر یا برگشتن! ولی خب، علتشم اینه که از جاج بقیه نگرانی.

نمی‌دانم.

 

~ حسرت‌های شبانه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

محمدیارا

امروز یه کوچولوی ۱۱ روزه رو آورده بودن درمانگاه، خیلی نرم بود، خیلیا! :)) اسمشم محمدیارا بود. خیلی اسم خوبی بود واقعاً، خوشم اومد. :) بعد استاد که شکمش رو معاینه می‌کرد یهو چشماش رو باز کرد، سمت استاد نگاه کرد، چپ‌چپ :)))) آخه بچه ۱۱ روزه اینطور جدی نگاه می‌کنه؟ :))) خیلی خوردنی بود واقعاً، دلم می‌خواست بدنش به من کلاً. :)))) عزیزم 😍❣️❤️

- بچه‌های تازه متولد شده کلاً خوبن، حس زندگی دارن، خیلی حس زندگی القا می‌کنند به آدم. 

- نرمالو‌ها :( ❤️

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شب و روز

متأسفانه چرخه‌ی سیرکادین circadian ام طوری شده که فقط شب‌ها میتونم مطالعه کنم و این یعنی باید از این بعد شب‌ها بیدار بمونم وگرنه تا آخر چرخه چیزی نمی‌تونم بخونم! 

- یه زمانی دوست داشتم از این آدم‌ها باشم. الان هستم. 

- واقعاً عصر و غروب و شب تا ۱۰-۱۱ برام اوقات پرت شده‌اند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بهبودی و ترمیم زخم‌ها زمان می‌خواد

تقریباً مدت طولانی‌ای چیزی نبود که باعث بشه به هیجان و وجد بیام یا حتا از اردیبهشت و یا شاید هم اسفند که هیچ کتابی نخونده‌ام و کتابی هم نظرم رو جلب نمی‌کرد.

حالا بهتر شده‌ام، می‌بینم که کمی جلوتر می‌رم، یا کتاب‌ها دوباره منو جذب می‌کنند -هرچند بعد چند خط مطالعه اولش دوباره تمایلم کم می‌شه- ولی همین هم خوبه، نشون می‌ده ترمیم در حال انجام ه. .. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خواب‌آلودگی بعد کشیک

این روزهای اینترنی‌ام که بعد کشیک از بی‌خوابی و خستگی حالت تهوع می‌گیرم، یا تو اتوبوس تا رسیدن به مقصد انقدر عمیق خوابم می‌بره ۲-۲.۵ ساعت که چیزی از سر و صدای اطراف نمی‌فهمم، یا حس خالی شدن داخل پیشانی‌ام و تلوتلو خوردن‌هام، برام نشانگر سختی‌های ارزشمند هستند. تمام این حالات رو که تجربه می‌کنم هر سری، نوع خاصی از لذت و دوست‌داشتنشون رو هم دارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اورژانس کودکان

توی بیمارستان مدنی یا حتا اواخر آبان در امام رضا لود بیمار کرونایی واقعاً کم بود، خیلی کم! در اورژانس بیمارستان کودکان کلی بچه‌ی دبستانی و کوچکتر داریم که تیپیک علایم کرونا هستند و همگی از یه بچه‌ی دیگه علامت‌دار شده‌اند! بچه‌های زیر ۱۲ سال! 

قدرت واکسن رو می‌شه به وضوح دید! قدرت علم رو!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

درس‌های زندگی

۱- متأسفانه یا خوشبختانه اتندی که این ۸ روز در بخش خون باهاشون بودیم، صبح زود ویزیت می‌کردند و می‌رفتند و ما کلاً بیکار بودیم!

امروز از حدود ۹ تا ۱۱:۳۰ بیکار بودیم و با فاطمه پیاده راه افتادیم و رفتیم سمت تربیت (از بیمارستان کودکان) تو راه با هم راجع به مسائل مختلف حرف زدیم و مخصوصاً یکی از دوستانمون که این اواخر خیلی محل صحبت بود و به نظر ما زندگی خودش رو با دست خودش نابود کرد. 

۲- سر همین دوستمون با مامان و بابا که حرف می‌زدم گفتم «خیلی خوشحالم که خیلی خوشگل نیستم!». یه جمله‌ای هم بود -احتمالا از شوپنهاور یا نیچه- که وقتی خانمی زیباست به خاطر زیباییش محل توجه میشه و از رشد سایر جنبه‌های وجودیش چشم‌پوشی می‌کنه.

۳- سر همین دوستمون امروز که با فاطمه صحبتش بود فاطمه برگشت گفت: خوشحالم خیلی خوشگل نیستم! چشمام برق زد از این جمله‌ی مشترک! هیچوقت فکر نکرده بودم که روزی می‌فهمم خوشگلی زیاد می‌تونه نقطه‌ی ضعف و یا عامل بدبختی باشه!

 

- بالاخره یه جایی رو در تبریز پیدا کردم که نان روغنی‌هاش مثل نان‌های شهر ما هست! بعد ۶ سال! کافه‌ای دیشلمه در بازار تربیت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰