کاش من هم زیبایی داشتم. کاش سرشت من هم انسان آرام و متین و خوشاخلاقی بود. کاش من هم رفتارم جذابیت داشت. کاش من هم همونطور که به بقیه مهرورزی میکنم محبت دریافت میکردم!
کاش به دنیا نیومده بودم.
کاش من هم زیبایی داشتم. کاش سرشت من هم انسان آرام و متین و خوشاخلاقی بود. کاش من هم رفتارم جذابیت داشت. کاش من هم همونطور که به بقیه مهرورزی میکنم محبت دریافت میکردم!
کاش به دنیا نیومده بودم.
کاش تو المپیاد پیارسال مدال میآوردم که حسرت به دل نمونم..
معمولی بودن خیلی بده. مخصوصاً وقتی از بچگی فکر میکردی معمولی نیستی. چشمت رو باز میکنی، میبینی نه انقدری درس بلدی، نه انقدری تونستی دستآورد علمی داشته باشی، نه انقدری مهارت داری، نه استعداد زبان داری، نه استعداد دخترانگی، و نه چیز دیگه.. تا اینجا هم به ضرب و زور خانواده رسیدی! معمولی بودن واقعاً بده، ناراحتکنندهست، معمولی بودن اندوهگینکننده ست.
ترکیبی از مود پایین، نبود تمرکز، دنبال بهانه برای گریه، بلاتکلیفی و دودلی و تلاش برای خوابیدن برای تمام شدن روزها
ترکیبی از دودلی و خستگی و ناامیدی که با شرایط خستگی و البته شام و ناهار نخوردن پُست کشیک ترکیب شده.
از نظر روحی دوست دارم بشینم روزی ۸-۹ ساعت درس بخونم برای آزمون رزیدنتی، ولی متأسفانه باید برم طرح.
امیدوارم این سه ماه هم تموم شه برم طرح بعد بشینم هی بخونم و تست بزنم تا یه سال. :(
از روزی که خبر کشته شدن مهسا امینی رو شنیدم بسیار خشمگین و عصبانی بودم. هنوز هم خشمگینم و از اینکه نمیتونم خشمم رو فریاد بزنم از خودم ناراحتم.
این ۱۴ روز برای من روزهای عجیبی بودند. تمرکزم کم شده، انگار رو فضام، انگار که غم خودم باشه، خواهر خودم باشه، و در عین حال از شعار زن زندگی آزادی چنان شوقی دارم که آرزو میکنم دوباره به حسرت و آرزو تبدیل نشه..
- آهنگ «برای..» شروین حاجیپور، هر سری گوش میدم بهش همزمان گریه هم میکنم. برای این همه برای غیرتکراری..
وقتی چیزی دلم خواسته و تهیه نکردم، و بعداً تهیهش کردهام، اون حس لذت رو اصلا حس نکردم و حتا کمی بدم هم اومده. نمیدونم اثر انتظار و اجابت دیرهنگام ه یا برای من اتفاقی پیش اومده.
امسال دانشگاههای سراب، مراغه و خوی هم دانشجوی پزشکی میگیرن.. هرچه برای این جمله و برای آیندهی پزشکی این مملکت گریه کنم باز هم کمه.. لعنت به همهتون، لعنت به همهتون.
آخرین دورهای که نظم داشتم سوم دبیرستان بود. بعدش در دورهی پیشدانشگاهی هیچ نظم و برنامهای در زندگیم نبود، اون سال حس لذت هیچکاری نکردن و تنپروری زیر زبانم مزه کرد، سالهای بعد تا الان هم همین بودم و هستم. اما همیشه حس بیکفایت بودن رو دارم. حس ضعیف بودن. حس بیثمر بودن، به هیچچیزی نرسیدن .. درحالی که قبلاً قوی بودم ، نظم داشتم، و تنپروری نمیکردم.
چند روز پیش در استوری رواندرمانگر عزیزم، خانم دکتر عطارد دیدم نوشته [مضمونا] «پشتکار و نظم هم درد داره، اما دردش با گذر زمان کم میشه، اما هیچکاری نکردن میشه پشیمانی که با گذر زمان دردش بیشتر میشه.» تلنگر بود برام. خیلی خیلی حرف مهم و یادآوری به جایی بود ..
زندگی در ایران و به طور خاصتر زندگی خوابگاهی و تحصیل پزشکی برات قانون جنگل رو به خوبی یاد میدن. «اگه نخوری خورده میشی.» اگه بخوای رعایت اخلاق، نوبت، انصاف و درستی رو بکنی کلاً میمونی، به اصطلاح اگه میخوای زرنگی کنی کلاً مصیبت میکشی یا نمیتونی جلو بری.