اینکه چه چیزایی حالتو میگیرن به خوبی نشانگر این ه که چه چیزایی برات مهماند.
آرامش در زندگی با هیچچیزی، تأکید میکنم با هیچچیزی قابل تعویض نیست؛ و یکی از ملزومات آرامش، حس راحتی در زندگی ه!
چه خوبه آدم راحت باشه!
مهرماه که ما بهداشت بودیم و وارد بخشهای درمانی نشده بودیم، هنوز ابهت اینترنی رو تجربه نکرده بودیم. :)) اون ماه محیا اینترن عفونی بود و وقتی که صحبت از اوردرنویسی بود، پرسیدم چطور بلدید اینا رو؟ محیا گفت غریزی. :)) غریزی میریم تجویز میکنیم. :)) این حرف خندهدار بود ولی با گذشت زمان بیشتر میفهمم این غریزی یعنی چی! مخصوصاً ذوقتی اتند سوال میپرسه و تو کاملاً غریزی جواب میدی و اتند از اینکه اون سوال رو بلدی و جهت تحسینت چند ثانیهای بیشتر به تو نگاه میکنه :)))
ولی واقعیتش اینه که این مباحث یه روزی یه جایی گذرا به چشمت خورده، و یه روز لازمت میشه و تحت تأثیر شرایط استرسی یا نیاز یا هرچی مغزت -که خودش قبلاً بدون آگاهی تو تحلیل کرده دستهبندی کرده و تو یه بخش خاصی از حافظهات قرارش داده- یهو مثل مامانا مطلب رو برات پیدا میکنه و میگه بفرما :))
- فاطمه اینطوری ه که وقتی چیزی راجع به کارهایی که باید انجام بدیم -وظایف اینترنی- اشتباه میدونه یا نمیدونه ترجیح میده از رزیدنت یا پرستار بپرسه! مثلاً چندتا تخت داریم، چندتا مشاوره داریم و ... . من هم از اوناییام همیشه وقتی چیزی رو بلدم نمیتونم کنترل کنم خودمو و جواب میدم زودتر.:))) و بعد فاطمه چون اعتماد نداره به جوابهای من عصبانی میشه و تند حرف میزنه که «الهه اجازه بده» و بعدِ چند دقیقه علافی یا اشتباه دوباره میرسه به جواب من. :))) اون اولا ناراحت میشدم و خشمگینی پیدا میکردم که سعی میکردم فقط بروز ندم. :)) الان این دو سری اخیر میخندم دور میشم :)) ولی یه تصمیمی هم گرفتم که دیگه این مواقع به فاطمه جواب ندم یا لااقل قبل جواب دادن تیکه بندازم بهش و بعد جواب بدم. :))
ویرایش: پیام داد و عذرخواهی کرد ازم :)
گاهی دلم میخواد که ماشین زمان داشتم، برمیگشتم اول دبیرستان و دوباره همون حس زیبای زلال بودن رو تجربه میکردم! گاهی فکر میکنم خیلی دورم از اینکه دوباره بتونم همونطور بشم. همون قدر زلال، همون قدر سفید، همون قدر آرام.. گاهی عمیقاً آرزو میکنم که کاش دختری کپی خودم در همون سن و سال داشته باشم! [ولی در ادامه مثل من نشه. : ))]
دلم تنگ شده برای خیلی چیزها. و آرزو میکنم کاش حداقل نزدیک گذشته بشم.
بعضی وقتها احساس میکنم در رودربایستی خودم با خودم یا با حرکت عمومی مجبور میشم کاری کنم! حالا بحثم راجع به چیزهای مازور نیست که همرنگ جماعت نبودن سخت و هزینهبره. منظورم چیزهای کوچیکه!
مثلاً اینکه چرا در اثر رو دربایستی با حرکت عمومی ۱۲ از بیمارستان خارج شدم و نموندم درس بخونم؟ یا چرا وقتی اسنپ و آژانس هم گیرم نیومد، پس از ده دقیقه پیادهروی لذتبخش زیر این برف شدید و دوستداشتنی، باقی مسیر رو پیاده نیومدم و از این تاکسی زردا دربست گرفتم؟ درحالی که هیچکدام این دو تا کار رو با رضایت قلبی انجام ندادم اما تو رو در بایستی با کی مجبور شدم؟
کاش کمی صبرم بیشتر بشه.
وزنم از هفتهی پیش یک کیلو / ۷۵۰ گرم هم بیشتر شده و رسیده به ۶۵.۵! در یک ماه از ۶۲/۶۳ رسیدم به ۶۵.۵! نیم کیلو هم بیشتر بشم میشم overweighted!
- به نظرم باز بهترین کار اینه که این حجم عظیم شیرینی و کیک خوردنام رو کم کنم! -_- یعنی بدنم کاملاً مستعدهها! برم طرح احتمالاً شبیه مامانا میشم. :))
- دلم درس خوندن میخواد. !
سر اینکه مجبورم تو تاریکی و سوز سرمای هوا برم بیمارستان مثل بچهها اخم کردهام و نشستهام و منتظر فاطمه اینام. :((
خوبیش اینه که روز آخره!
دیروز رویا بهم گفت یه تغییر خیلی مهمی که کردی اینه که کمالگراییت به شدت کم شده و این جذابترت کرده.
نمیدونم منظورش از جذابتر شدن چیه، اما کمکردن کمالگراییام -که گاهی شعلهور میشه و من همیشه اینطور توصیفش میکنم که رفته اون پشت و پنهانی و ریز داره نگاه میکنه تا یک فرصتی پیدا کنه و دوباره بیاد بیرون و شعلهور بشه!- برام همراه با احساسات خوبی نبود. هرچند اینکه الان واقعبین هستم باعث شده آرامش بیشتری داشته باشم و خود معمولیام رو بپذیرم و دوست داشته باشم. فارغ از تلاشهای اضافیِ بیسرانجام.
دنبال علت و ریشهی رفتارها و کارهایی که در گذشته کردهام گشتن، از این جهت برای خودم خوبه که میتونم بفهمم چه جاهایی از افکارم و تجاربم و شخصیتم چه گپهایی، گرههایی، دردهایی هست. اما توضیح دادن اینها، مخصوصاً اگر «اشتباه» محسوب بشن، به دیگری میتونه «توجیه» محسوب بشه. به نظرم بهترین اکت در این شرایط گفتن همون «یه کاری کردهام دیگه» هست! پیش خودت میدونی چرا، پیش بقیه هم نگران قضاوتش نیستی، چون در هر صورت یک قضاوت ناخوبی احتمالاً داشته باشه!
- بعد از CPR همیشه دستهام درد میکنند و میفهمم باید برم بدنسازی برای تقویت عضلات بازو و شانه و کمر! دیروز که در پوزیشن خاصی برای انتوباسیون بیمار بودم، الان عضلات جلوی پاهام (سه سر ران!) طوری درد میکنند که فهمیدم برای اینا هم باید بدنسازی برم! دیروز بعد انتوباسیون اول نتونستم سر انتوباسیون دوم پوزیشنم رو حفظ کنم! نمیتونستم نیمه نشسته بایستم و مدام روی زانوهام میافتادم تهش هم نتونستم بیمار دوم رو انتوبه کنم!
بمونه به یادگار از روز شنبه، ۲۵ دی ماه که در کشیک دکتر علای عزیز و دوستداشتنی (اورژانس) رفتم لارنگوسکوپ گرفتم دستم و مریض رو اینتوبه کردم!
هرچند مریض دوم رو نتونستم اینتوبه کنم و باز بهم یادآوری شد که تو پزشکی نباید به فکر منافع کوتاهمدت مریض باشم و جنتل برخورد کنم! بلکه باید کاملاً coarse باشم که کار رو انجام بدم و مریض از منافع بلندمدت بهرهمند بشه حتا اگه اولش دردش بگیره! این یک اصلی ه که همیشه بعد از هر پروسیجر موفق و ناموفق شخصاً تجربهاش کردهام!
- رگگیری از خانوم با رگ ناخوب هم امروز انجام شد! درسته اولیش نبود، ولی برای من حس خوبی داره! ^_^
* دانشجوی پزشکی چیست؟ شخصی که از انجام موفق کارها و پروسیجرهایی که کارشناسیهای سایر رشتهها -با توجه به تخصص و رشتهاشون- به طور روتین انجام میدن، بال درمیاره! :))
* حتا از اینکه مردمکی که رفلکس نوری مختل داره دیدهام هم خوشحالم! یا از گرافی که دیسک مزمن گردن رو از حادثه حاد افتراق میده!
* تنکس گاد!