۱- متأسفانه یا خوشبختانه اتندی که این ۸ روز در بخش خون باهاشون بودیم، صبح زود ویزیت می‌کردند و می‌رفتند و ما کلاً بیکار بودیم!

امروز از حدود ۹ تا ۱۱:۳۰ بیکار بودیم و با فاطمه پیاده راه افتادیم و رفتیم سمت تربیت (از بیمارستان کودکان) تو راه با هم راجع به مسائل مختلف حرف زدیم و مخصوصاً یکی از دوستانمون که این اواخر خیلی محل صحبت بود و به نظر ما زندگی خودش رو با دست خودش نابود کرد. 

۲- سر همین دوستمون با مامان و بابا که حرف می‌زدم گفتم «خیلی خوشحالم که خیلی خوشگل نیستم!». یه جمله‌ای هم بود -احتمالا از شوپنهاور یا نیچه- که وقتی خانمی زیباست به خاطر زیباییش محل توجه میشه و از رشد سایر جنبه‌های وجودیش چشم‌پوشی می‌کنه.

۳- سر همین دوستمون امروز که با فاطمه صحبتش بود فاطمه برگشت گفت: خوشحالم خیلی خوشگل نیستم! چشمام برق زد از این جمله‌ی مشترک! هیچوقت فکر نکرده بودم که روزی می‌فهمم خوشگلی زیاد می‌تونه نقطه‌ی ضعف و یا عامل بدبختی باشه!

 

- بالاخره یه جایی رو در تبریز پیدا کردم که نان روغنی‌هاش مثل نان‌های شهر ما هست! بعد ۶ سال! کافه‌ای دیشلمه در بازار تربیت!