میرم پیادهروی طولانی، دم غروب، بعدش رو تبلتم شبکههای اجتماعی رو میوت/آنیستال میکنم.
نیاز دارم برگردم به دنیای درونم، و فکر کنم به کارها و دغدغههام. و تصمیمات ژرفتر بگیرم.
میرم پیادهروی طولانی، دم غروب، بعدش رو تبلتم شبکههای اجتماعی رو میوت/آنیستال میکنم.
نیاز دارم برگردم به دنیای درونم، و فکر کنم به کارها و دغدغههام. و تصمیمات ژرفتر بگیرم.
زیبایی. زیبایی. چند سال بود که جامع کمالات در یک کالبد ندیده بودم. چشمانم از حجم زیبایی، خود به حرکت درآمدهاند! دنبالش میگردند! زبانم را هم با خود همراه ساختهاند. چگونه میتوان از این زیبایی چشم پوشید؟ سهم من تنها نگریستن زیباییاش است. چرا از خود محرومم کنم؟
سنبل تشنج کرد. خیلی دقایق بدی بود. الان کل غم عالم در دل من ه. با گذشت یک ربع هنوز نتونسته بود که محیط و بچههاش رو بشناسه. الان هم گذاشت رفت.. اگه بمیره چی؟ :(
در درون من زنی است که دوست داره افسانهی پیشینیان رو بشنوه، طبیعت رو با تمام وجودش لمس و تجربه کنه، آیینهای سنتی رو پاس بداره و برای نوههاش آیینها رو برگزار کنه و داستانها رو بگه.
یک زن شرقی سنتگرا.
استنتاج امروز: دانشجوی پزشکی بودن اینطوری ه که اگه کارت رو به نحوِ احسن و کامل و درست انجام بدی کسی ازت تشکر نمیکنه و وظیفهات بوده؛ اما اگه کمی کوتاهی کنی مورد شماتت قرار میگیری.
لعنت.
یادم بمونه و در دوران اینترنیام سر این افسرده نشم. یادم بمونه وقتی چیزی نگفتند بهم یعنی همهچیز رو درست و کامل انجام دادهام.
«آن هنگام که از شما قدردانی نمیشود، بدانید که وظیفهی خود را به بهترین صورت انجام دادهاید و کاری باقی نمانده است. | هنری فیلدینگ»
ساعت ۵ صبح زنگ زدم مامان، پشت تلفن گریه میکنم که حالم بده. تب ۳۸.۵، درد کل بدن، گرفتگی عضلات، فلج (!) دست واکسن خورده، هیچکدوم نه. اینکه تبولرز داشتم و کسی رو نداشتم برام یه پتو بیشتر بکشه.. داشتم میلرزیدم، خیلی هم شدید میلرزیدم، سردم بود، در عین اینکه داغ بود بدنم... خب، آره، من خیلی لوسم. خیلی. و از تنهایی بیزارم.
فهمیدهام که انتقال تجارب، علوم و فنونم به بقیه بیشتر باعث یاغی شدن اونها میشه. انگار که ظرفیت فهمیدن برخی از حرفها رو ندارن. فهمیدهام که باید حرفهام رو به آدمها نگم، چون نمیدونم چقدر ظرفیت دارن.
خبر ازدواج ف. حالم رو از این جنبه که الان حال عاشقش که دوستم ه بد کرد. و بعد خبر تست کرونا مثبت مادربزرگ. در استرس خفه میشم!