صبح صحبت از تصورات بود، فاطمه گفت به نظر می‌رسید که «تو فقط با پسرا می‌خواستی دوستی کنی!» حس جمله‌اش رو کاملاً فهمیدم. یه حس بد و زننده! در اجتماع هم همین حس هست.‌ توضیح دادم که شناختش درست بود، و گفتم که در جمع فامیل هم همینم. تا همین الانش - که این اواخر کم شده- کنار پدرم و در جمع مردای فامیل می‌نشینم و در صحبت‌های سیاسی-اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی آقایون مشارکت می‌کنم و از جمع‌های زنانه [و صحبت‌های نازلش] دوری می‌کنم! و کمی هم ربط دادم به کودکی‌ام که تمامی هم‌سن‌هام و هم‌بازی‌هام پسر بودند! ولی یه چیزی رو نتونستم بگم. من دنبال آدمی بودم که باهاش مقاله بنویسم، کار بهتری غیر از صرف درس خوندن بکنم، ایده‌های علمی‌ام رو پیاده کنم. ولی از دخترها هیچکدوم تو این فازا نبودند! نگاه کن! همین الان هم هرکس که یه دست‌آورد علمی خوبی داره پسره! فقط دو نفر تونستم پیدا کنم که دختر هم باشند، نگار و فاطمه که یکی ۴ سال و نیم از نظر ترم تحصیلی جلوتر از من بود، دیگری ۲ سال و نیم! همین الان هم که اومدم سمت دخترا دیگه خودمم رها کردم.. نه دیگه مطالعه می‌کنم، نه دیگه مقاله می‌نویسم، نه مقاله می‌خونم. هیچی! به جاش منم درگیر گذران مفرح و لحظات لذت‌بخش و کوتاه شدم و آینده رو و شخصیت محکم و متفکر داشتن رو ول کردم. چون نه از نظر فرهنگی تونستم به پسرای همکلاسی نزدیک بشم و دوست بشم نه تونستم از دخترا همراه پیدا کنم. ..

حالا تا سال ۹۸ به خاطر افسردگی‌ام کلا گرایشات جنسی هم نداشتم و صرفاً و خالص گرایش شخصیتی و علمی بود! ولی خب...