عیانِ دل

حرف‌های عیانِ دل

وقت رفتن

نمی‌دونم عود افسردگی دارم یا اثرات هورمونی ه و یا واقعا وقت رفتنم شده؟!

باید وصیت‌نامه بنویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نهال سبز

در باغچه‌ام نهالی جوانه زده بود. زیبایی این نهال مرا به ذوق آورد و با شور بسیاری برای عزیزی که دوستش می‌داشتم آن را هدیه کردم. نمی‌دانستم که این عزیز از فنون کشت و پرورش نهال بی‌اطلاع است. نهالی را که برای او برده بودم در کناری نهاد و زبان به تحسینش گشود اما او را در چند ساعت اول غرس نکرد! انگار که گمان داشت فرصت زیادی برای کاشت این نهال در خاک دارد. هنوز در زیبایی او بود و دو دل که کدام قسمت باغچه‌اش غرس کند؟ 

چند ماه بعد دیدم آن نهال زیبا خشک شده. ندانستن فنون کشاورزی یا دودلی در غرس؟ هرچه باشد، نهال زیبای هدیه شده خشک شده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

غرس نهال

نهالی که بهت هدیه دادم باید بکاری‌اش. اگه بذاری کنار و دیر غرسش کنی، اگه تو عمق مناسبی نکاری، اگه اون توجه لازم رو نداشته باشی خشک می‌شه. همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روضه‌‌ای برای انسانیت

حوالی ۱۸-۱۷ سالگی‌ام، همون دوران قهر و آشتی‌ام با خدا، .. واقعاً روضه رو درک نمی‌کردم. برام بی‌معنی بود که چرا باید یکی بشینه و الکی با تهییج احساسات ما رو به گریه بندازه؟ -در حالی که خودشون اکثراً در حال نقش‌بازی‌کردن‌اند- اون موقع‌ها نقد دکتر شریعتی رو که خوندم درباره‌ی روضه، احساس خوبی داشتم که «چه خوب که یکی دیگه هم هست درکم کنه و حرف من رو بزنه!». راستش هنوز هم نمی‌دونم چرا باید روضه باشه و تئاتر باشه، اما می‌دونم الان دوستش دارم و دوست دارم بعداً تو خونه‌ی خودمم مراسم روضه برگزار کنم. به روضه به چشم یه تئاتر مذهبی-ارزشی نگاه می‌کنم. نه که تئاتر باشه؛ اما یه همچین چیزی ه برام. مثل تماشای یه فیلم اجتماعی تو سینما که گریه‌ام می‌گیره همیشه .. برای این هم گریه‌ام می‌گیره ..

 

اما بذار امشب منم روضه بگم کمی .. تصور کن با ج.ا مخالفی؛ تو می‌تونی رد بشی از این اوضاعی که به نظر تو ظلم ه و حکومت ضحاک ه؛ اما تصور کن حکومت از تو دست نکشه و بگه باید چیزی که من می‌گم بشی؛ اینجا یاد زندانیان دهه شصت رو زنده کن که شکنجه می‌شدند که یا نماز بخوانند و از عقیده‌ی خودشون برگردند و مسلمون بشند (یا به عبارتی، با ج.ا همکاری کنند) و یا شکنجه بشن. اونی که ایستادگی می‌کرد «آزاده» بود ولی باید هر تایم ضرب شلاق رو تحمل می‌کرد. ناراحت شدی؟ این شروع ماجرای کربلاست .. حسینی که زیر بار ظلم و بیعت اجباری نمی‌رفت! اونجا رو تصور کن که می‌ریزن خونه‌ی فعالان سیاسی و خانواده‌هاشون رو تحت فشار قرار می‌ذارن.. خانواده‌هاشون رو بازداشت می‌کنند.. ناراحت شدی؟ اینجا یاد حمله‌ به چادر زن‌ها و بچه‌ها باش .. نرگس محمدی که هش‌تگ می‌زدی براش.. می‌گفتی مادره و بچه‌هاش رو ندیده .. اینجا یاد رباب باش که بچه‌اش رو به جرم درخواست حق طبیعی‌اش، آب، تو خون سیراب کردند .. تصور کن کنار هر یک این‌ها، کشتن، مثله کردن هم باشه. تصور کن تو و خانواده‌ات سر ایستادگی پای چیزی که درست می‌دونی، کشته بشین، و قبل تو یکی یکی پدرت، برادرت، پسرت کشته بشن.. این روزگار حسین بود در عاشورا .. تصور کن بیان یکی یکی مثله‌اتون کنند.. این حال مادرتون خواهد بود .. این حال زینب بود .. به چه جرمی؟ ایستادگی سر عقیده‌ای که درست می‌دونی!

حسین (ع) و‌ کربلا یه شخصیت و واقعه‌ی دینی ه؟ نه ابدا. بحث، بحث انسانیت ه. اگه برای اون‌هایی که بالا گفتم ناراحت شدی اما برای حسین نه ....

 

روضه‌ی حسین، روضه‌ی درد و رنج انسانیت ه؛ روضه‌ی انسان بودن و آزاده بودن .. من این روضه رو دوست دارم ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

انسانیت

به نظرم یکی از نشانه‌های بزرگ شدن و به بلوغ فکری رسیدنم این ه که بتونم جای اینکه آدم‌ها رو سیاه و سفید ببینم، طیفی از خاکستری (متناسب با رعایت اخلاق اجتماعی و جنسی) ببینم که کارهای طیف خاکستری انجام می‌دن. و خب، اصولاً کارها باید ارزش‌داوری بشن و گفته بشه «کاری نسبتاً خوب/ بد بوده.» اون روزی که «هیچ‌ آدمی» رو داوری نکردم و فقط و فقط به «کارها و فکرها»ـشون بیاندیشم، روزی ه که می‌دونم یک قدم به مادر شدن نزدیک شدم.
~ خدایا برسان.

~ می‌خوام پیامبری بشم و آیین میوه‌خواری رو باب کنم؛ و از کسانی که هندونه و گلابی رو خوشمزه، بهشتی و باکلاس نمی‌دونند اعلام برائت کنم. دیگه نگم که در بهشتم نهری از آب‌دوغ‌خیار جاری خواهد بود ... #همون‌فشاراسمزی‌بالا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حاملگی مولار

پیش از آن ۹ ماه، من همیشه با تنهایی‌ام بودم. با هم به تماشای فیلمی می‌رفتیم و بغل در بغل هم روی صندلی سینما می‌نشستیم. با هم به کافه می‌رفتیم و چای و قهوه می‌خوردیم. با هم به خرید کتاب می‌رفتیم. با هم شعر می‌خواندیم و غزل می‌شنیدیم. با هم شاد بودیم؛ به هم عادت داشتیم، همدیگر را هم بسیار دوست ..
در آن ۹ ماه من تنهایی‌ام را گم کردم. تنهایی‌ام رفت. نمی‌دانم کجا، اما رفت. حالا من نه با تنهایی‌ام هستم، و نه با دوستی! احساس عجیبی است! تو کسی را نداری، اما آن تنهایی زیبا را هم نداری؛ همان تنهایی را که با هم شوپنهاور می‌خواندید، برای هم از بدی مردمان روزگار می‌گفتید؛ با هم کتاب‌های شعر را قدم می‌زدید.. با هم در خیابان‌های تبریز قدم می‌زدید، می‌اندیشیدید، حرف می‌زدید..‌ حالا تنهایی‌ام نیست و عجیب دلم برای تنهایی‌ام تنگ شده است! دنبال تنهایی‌ام می‌گردم. شاید باید چله بگیرم و بنشینم در انتظار تنهایی‌ام.. این تنهایی زیبای رفیقِ دوست‌داشتنی‌ام. و من، هم صدا با محمد معتمدی تکرار می‌کنم «حالا که می‌روی، همراه جاده‌ها، برگرد و پس بده، تنهایی مرا» دلم برای قدم زدن، کافه رفتن و شعر و فلسفه خواندن با تنهایی‌ام تنگ شده است! برای نبودنش، و برای اختلاطم با مردمان ستمگر روزگار ناراحتم.

~ مانند زنی آبستن پوچی، ۹ ماه آبستن پوچی بودن، شکل گیری عواطف مادرانه برای آبستنی پوچ و دیگر نه فقط زن بودن و نه مادر بودن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عید غدیر

سال‌ها پیش، یه اسماعیل رعنا و زیبایی داشتم که قرار شد برای خدا، از این متعلقه‌ی نازنینم بگذرم. البته که می‌دونم خود اسماعیل فراتر از تعلق به من بود، اما من برای خودم می‌دونستمش. قرار شد که قربانی‌اش کنم، اولش که می‌گفتم «زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت».. فکر می‌کردم قربانی کردن بخش‌های عزیز وجودت راحته.. اما روز قربانی، تا چاقو رو خواستم بذارم، دیدم نتونستم.. نتونستم! گفتم «چرا منِ عاشق خدا همه‌اش باید غمگین باشم؟» «چرا خدا باید عشق رو با غم همراه کنه؟» «خدا چرا ما عاشق‌هات رو عذاب می‌دی و اونوقت از تو بی‌خبرها دارن لذت دنیا رو می‌برن؟» «چرا عزیزهای عاشق‌هات رو می‌گیری به جرم عشق؟» انگار که این جمله‌ها، دقیقاً همین جمله‌ها، همون میوه‌ی ممنوعه بودند.. من نه تنها هدیه و قربانی عاشقانه‌ام رو پس گرفته بودم از خدا، بیشتر پیش رفته و از میوه‌ی ممنوعه هم خورده بودم جهت اعتراض به خدا! بعدش دیدم روی زمینم و سرگردان.. هبوط کرده بودم به دنیای عقل و تردید و تزاحم و رنج!
الان از اون روز ۶ سال گذشته و من بیشتر و بیشتر سرگردانم.. و در حسرت لحظاتی‌ام که عاشق بودم، ولو مدعی! و در بهشتش قدم می‌زدم.

و باز خدا بهم یادآوری کرد که «انسان»ـم؛ از ماده‌ی «نسیان».. و من می‌ترسم دوباره پا پیش بذارم.. می‌ترسم که دوباره باز هدیه‌ و قربانی‌ام رو پس بگیرم و باز مردود بشم.. من از این ترس نمی‌تونم پا پیش بذارم..

پیام‌های تارا و محمدرضا رو نباید فراموش کنم...


هرچند اعیاد در این وطن از معنا و محتوا و اعتبار تهی گشته و صرفاً در مناسکی ظاهری و بی‌معنا خلاصه شده‌اند؛ اما امیدوارم فردا براتون عیدی پر از معنا و مبارکی باشه. ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فلسفه‌ی چادر

این روزها که چادر سر نمی‌کنم دوستانم عمدتاً واکنش‌های جالبی به خوش‌رنگی لباسهایم نشان می‌دهند.

لباسهایی که پیش از این هم می‌پوشیدم اما زیر چادر پوشیده می‌ماندند.

راستی، با چادر می‌توان شیک‌پوش بود؟! شیک‌پوشی که تبرج نباشد!

راستی، فلسفه‌ی چادر ساده و یک‌ رنگ بودن نیست؟!

این عشق لطیف من .. اسماعیل من ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

استاژریسم: زنان ۳

بوی پوست و گوشت سوخته گه‌گاه اتاق عمل را پر می‌کند.. عمل سزارین!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

استاژریسم: زنان ۲

شاهد چند عدد زایمان طبیعی و چند عدد زایمان سزارین بودم؛ زین پس معتقدم: مگه قراره همه بچه‌ی آدم بزرگ کنند؟! بچه‌گربه چشه مگه؟!  ^^

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰